مامان و بابام باهم قهرن,با هم رفتن فرش بخرن بابام زنگ زده خونه می گه سعیدگوشیو می دم به مامانت ازش بپرس این فرشه خوبه؟ گوشیو داده بهش ازش می پرسم مامان این فرشه خوبه؟ :| مامانم می گه نه بزا بقیرم نگاه کنم,باز گوشیو داده به بابام می گم نه بزار بقیرم نگاه کنه :| بابام میگه بهش بگو باشه!
می خواستم با سیم تلفن خودمو خفه کنم! :|
با دختر عمم رفتیم عطاری به فروشنده میگه 1000تومن زردچوبه بده
1000تومن فلفل سیاه بده، بعد فروشنده کشیده داده، بعد دختر عمم
میگه خب عاقا چقدر میشه؟
من :|
فروشنده :|
دیشب مهمون داشتیم ، یه بچه ی ۴-۳ ساله هم داشتن!
بچه که چه عرض کنم ، زلزله هفت ریشتری !
از کله ی سحر دارم پس لرزه هاشو جمع میکنم ، هنوز تموم نشده!
والا ما که بچه بودیم ، همون اول که میرفتیم جایی مامانمون میگفت
“نمیدونین چه بچه ی خوب و آرومیه”!
ما هم گیر میکردیم تو رودرواسی تا آخر مهمونی
میشستیم یه گوشه گلای قالی رو میشمردیم که حرفِ ننه مون زمین نیفته !
اصلا نسلِ بامرامی بودیم ….جزغاله شدیم …حیف
چند روز پیش یه نفر خط یک رو سوار شد (تجریش - کهریزک) و پرسید که امام زاده صالح (تجریش) این خطه یا نه؟
ما هم گفتیم آره ولی این قطار میره کهریزک ، باید اون یکی رو سوار میشدی ،
آقا این تا اومد به خودش بجنبه درِ قطار بسته شد.
گفتیم اشکال نداره ایستگاه بعدی پیاده شو و خط عوض کن. رسیدیم ایستگاه بعد دیدیم پیاده نشد!
گفتیم چرا پیاده نمیشی؟
گفت : ولش کن امام زاده صالح نطلبید میرم شاه عبدالعظیم!!!!
ینی منفجر شدیم از خنده :))