loading...
.::پورتال سرگرمی تفریحی::.
نازنین بازدید : 65 شنبه 05 بهمن 1392 نظرات (0)

 

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...

مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !

نازنین بازدید : 48 دوشنبه 29 مهر 1392 نظرات (0)

 

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

  ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!
نازنین بازدید : 49 پنجشنبه 25 مهر 1392 نظرات (0)

 

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.

 

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!

نازنین بازدید : 49 پنجشنبه 25 مهر 1392 نظرات (0)

 

پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه می‌کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمی‌دانم عزیزم، نمی‌دانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه می‌کند؟ او چه می‌خواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همه‌ی زن‌ها گریه می‌کنند بی هیچ دلیلی!

پسرک از اینکه زن‌ها خیلی راحت به گریه می‌افتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می‌کند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زن‌ها این همه گریه می‌کنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژه‌ای آفریده‌ام؛ به شانه‌های او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی داده‌ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی داده‌ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی داده‌ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده‌ام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کرده‌ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.

نازنین بازدید : 53 پنجشنبه 25 مهر 1392 نظرات (0)

 

دو روز مانده به پايان جهان ، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود .
پريشان شد و آشفته و عصباني ، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد .
داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سكوت كرد . جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سكوت كرد .
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد ، خدا سكوت كرد . كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد .

نازنین بازدید : 59 سه شنبه 15 مرداد 1392 نظرات (0)

 

 

فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن.

اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم.


اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم.

اگر زمانی را برای تعویض من میگذاری با عصبانیت این کار را نکن و به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، من نیز مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم.

برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین نشو اگر بارها و بارهای مطلبی را برای من تعریف میکنی.

وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن، زمانی را به یاد بیاور که مجبور میشدم با هزار و یک بهانه تو را وادار به حمام کردن کنم.

وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز، سئوالاتی می کنم با لبخند تمسخر آمیز به من ننگر.

وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی، حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و صبر کن تا بیاد بیاورم، اگر نتوانستم بیاد بیاورم عصبانی نشو، برای من مهمترین چیز نه صحبت کردن ، که تنها با تو بودن و تو را برای شنیدن داشتن است.

وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده … همانگونه که تو اولین قدم هایت را در کنار من برداشتی.

وقتی نمیخواهم چیزی بخورم مرا وادار نکن من خوب میدانم که کی به غذا احتیاج دارم.

روزی متوجه میشوی که علیرغم همه اشتباهاتم همیشه بهترین چیزها را برای تو میخواستم و همواره سعی کردم بهترین ها را برای تو فراهم کنم.

از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو تو باید مرا درک کنی.

یاریم کن، همانگونه که من یاریت کردم ان زمان که زندگی را آغاز کردی.

زمانی که می گویم دیگر نمی خواهم زنده بمانم و می خواهم بمیرم، عصبانی نشو … روزی خود خواهی فهمید.

 

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو، این راه را به پایان برسانم.
فرزند دلبندم، دوستت دارم

نازنین بازدید : 69 چهارشنبه 26 تیر 1392 نظرات (0)

 

 

 

کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.


زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش!


 کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.


کودک گفت: می دانستم با او نسبتی دارید!

نازنین بازدید : 63 یکشنبه 23 تیر 1392 نظرات (0)

 

 

 

مردي از حلوافروشي درخواست کرد تا يک کيلو حلوا به او نسيه بدهد، حلوافروش گفت: بچش که حلواي عالي است.

مرد گفت: من روزه هستم و قضاي روزه سال پيش را دارم.

حلوا فروش گفت: به خدا پناه مي برم از اين که با تو معامله کنم. تو قرض خدا را يک سال عقب مي اندازي با من چه مي کني؟

نازنین بازدید : 63 شنبه 31 فروردین 1392 نظرات (0)

روزی مردی از یک دختر پرسید:
آیا با من ازدواج می‌کنی؟
دختر جواب داد: نه
و از آن پس مرد شاد زیست، به ماهیگیری و شکار رفت، کلی گلف بازی کرد،تمام مسابقات فوتبال را دید و با هرکه دلش خواست رقصید.

نازنین بازدید : 74 شنبه 24 فروردین 1392 نظرات (0)

بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت داد پیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت : من متعجب شدم بخاطر اینکه در میز کناری دختر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او دختر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

(هیچ وقت گذشته ات را فراموش نکن . او بهترین معلم توست)

نازنین بازدید : 68 سه شنبه 20 فروردین 1392 نظرات (0)

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.

قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
 مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. 
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

پائولو کوئلیو

نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانی

نازنین بازدید : 69 پنجشنبه 17 اسفند 1391 نظرات (0)

یك خانم و یك آقا كه سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حركت قطارمتوجه شدند كه در این كو په درجه یك؛ كه تختخواب دار هم میباشد ، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد كوپه نخواهد شد. ساعتها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود. شب كه وقت خواب رسید ؛ خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پایین را اشغال كردند. اما مدتی نگذشته بود كه خانم........ از طبقه بالا، دولا شد و آقا را صدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟ - خواهش میكنم! -من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یك پتوی اضافی بگیرید؟ مرد جواب داد: من یه پیشنهاد دارم! زن : چه پیشنهادی؟ مرد: فقط برای همین امشب، تصور كنیم كه زن و شوهر هستیم. زن ریزخندی كرد و با شیطنت گفت: چه اشكال داره ، موافقم! - قبول؟ - قبول! مرد گفت ، خب ، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار پتو بگیر. یه لیوان چائی هم برای من بیار. دیگه هم مزاحم من نشو تو روح آدم منحرف :)))))))))))))

نازنین بازدید : 39 سه شنبه 19 دی 1391 نظرات (0)
در اولین صبح عروسی ، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم .
شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود . اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت .
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد . پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولداین فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد .
مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟ مرد بسادگی جواب داد : چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه !
نازنین بازدید : 68 چهارشنبه 19 مهر 1391 نظرات (0)

سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران و ... بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم
اما وسط های راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم که کرایه راننده رو بدم ولی نبود...!
جیب چپ نبود... جیب پیرهنم!
نبود که نبود ... گفتم حتما تو کیفمه!
اما خبری از پول نبود... :(

به راننده گفتم: اگر کسی را سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!!
گفت: به قیافه اش نگاه می کنم!
گفتم : الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق برایش افتاده...!!!
یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت
و گفت : به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی می رسونمت ...
.
خداجونم!
من مسیر زندگی ام را با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم
اما الان هرچه دست کردم و نگاه کردم به جیب هایم دیدم هیچی ندارم، خالیه خالی ...
فقط یک آه و افسوس که مفت مفت عمرم از دستم رفت ...
ما رو می رسونی؟؟؟
یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مان میکنی؟؟؟!
.
سخن روز : آموخته‌ام که هیچ‌گاه نجابت و تواضع دیگران را به حساب حماقت‌شان نگذارم ....

نازنین بازدید : 90 یکشنبه 09 مهر 1391 نظرات (0)

شیخ محمد حسان بازگو می کند که روزی با یک جوان تندرو در حال بحث بودیم که از او پرسیدم :
آیا منفجر کردن یک مرکز فساد در کشوری اسلامی حلال است یا حرام؟
او هم در جواب گفت بدون شک حلال بوده و کشتن آنها نیز جایز است.
به او گفتم اگر در هنگام گناه
آنها را بکشی تکلیف آنها چه میشود؟
جوان نیز گفت بدون شک به جهنم می روند
پرسیدم شیطان میخواهد آنها را کجا ببرد؟
جوان گفت به جهنم
به او گفتم پس شما با شیطان همدست هستید تا آنها را به جهنم ببرید

نازنین بازدید : 88 یکشنبه 09 مهر 1391 نظرات (1)

کودکی به پدرش گفت:پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز رو دیدم
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند
ولی پدر،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطراینکه ادا در می آورد و می رقصید
به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود …..
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند …

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • گوشی موبایل Huawei
  • مه ساز التراسونیک
  • تشریفات مجالس
  • درب ضد سرقت
  • سنجش و دانش
  • سنجش و دانش
  • تور مشهد
  • درب ضد سرقت
  • تور استانبول
  • تور اروپا
  • تور آنتالیا
  • تور آفریقا
  • تور بلغارستان
  • خرید ساعت مچی
  • خدمات مجالس
  • فیلم
  • ثبت آگهی رایگان
  • مشاور برندینگ
  • ایمیل مارکتینگ ارسال ایمیل تبلیغاتی
  • تور کیش
  • تور دبی
  • آموزش برنامه نویسی اندروید
  • درج آگهی رایگان
  • همسریابی دوهمدل
  • آموزشگاه برنامه نویسی
  • آموزش تحلیل تکنیکال بورس
  • کاغذ دیواری
  • هارد SSD Samsung
  • چت
  • ساخت وبلاگ
  • شارژ خط به خط ایرانسل
  • خدمات مجالس
  • رطوبت ساز
  • فان20|جوک,اس ام اس,جک
  • مه پاش
  • پرینتر سه بعدی
  • فیلترپرس
  • مونوپاد
  • سالن قارچ
  • خاک پوششی
  • کمپوست قارچ
  • رطوبت ساز
  • مه ساز
  • فیلترپرس
  • پاسخنامه تشریحی کنکور سراسری 94
  • فروش سریال روی هارد
  • شرکت نقش و نما
  • قیمت دلار
  • افزایش بازدید
  • دانلود فیلم
  • گیفت کارت
  • خرید vpn
  • لاغری
  • چای لاغری
  • ژل لاغری
  • کرم لاغری
  • قرص لاغری
  • گن لاغری
  • کمربند لاغری
  • دانلود فول آلبوم
  • مهارت های مشترک علمی کاربردی
  • خرید گیفت کارت
  • قرص چاق کننده گیاهی
  • قرص مخمر آبجو
  • قرص چاقی
  • عطر شنل
  • آتلیه کودک
  • تشریفات مجالس
  • ویزای بلغارستان
  • ویزای روسیه
  • تور تایلند
  • تور بلغارستان
  • خرید کریو
  • اس ام اس تبریک تولد
  • جاذبه های گردشگری
  • مکان های دیدنی
  • جاهای دیدنی
  • موزه هنرهای معاصر
  • هتل های مشهد
  • رستوران های تهران
  • هتل های کیش
  • خرید لارجر باکس
  • آفبا
  • دانلود آهنگ جدید
  • اتاق کودک
  • ثبت شرکت
  • اکستندر مگنت دار
  • فال روزانه
  • سنجش و دانش
  • مدرسان شریف
  • تبلیغات دانشجویی
  • هارد SSD
  • دانلود آهنگ جدید
  • پایان نامه روانشناسی
  • منابع وکالت
  • دکتری
  • سنجش و دانش
  • سنجش و دانش
  • سنجش و دانش
  • درب اتوماتیک
  • پکیج تصفیه فاضلاب
  • سختی گیر
  • واضح
  • تور کیش
  • کاریاب
  • برگزاری عروسی
  • قیمت ssd samsung
  • آپلود عکس
  • فروشگاه اینترنتی
  • سایت همسریابی
  • همسریابی
  • گوش پاک کن برقی
  • فروش اینترنتی ادکلن
  • دزد گیر درب و پنجره
  • لیف برقی
  • دانلود آهنگ جدید
  • آموزش فتوشاپ
  • تشریفات عروسی
  • آپلود عکس
  • تلگرام
  • دانلود اینستاگرام
  • دانلود آهنگ تیتراژ شمعدونی
  • پرواز چارتر
  • بلیط هواپیما چارتر
  • مکمل شاپ
  • مکمل بدنسازی
  • چاقی
  • فروش بک لینک
  • دانلود IDM
  • دانلود فیلم و سریال
  • دانلود آهنگ فراموش کردم بابک جهانبخش
  • خرید خودرو
  • دانلود فیلم و سریال
  • دانلود آهنگ جدید
  • مشاوره آنلاین
  • طراحی سایت ارزان
  • دانلود آهنگ جدید
  • دانلود سریال شاهگوش
  • دانلود سریال جدید
  • قیمت روز خودروی شما
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 250
  • کل نظرات : 16
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 24
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 176
  • بازدید ماه : 150
  • بازدید سال : 3,158
  • بازدید کلی : 44,804